در زمانهای قدیم در یکی از شهرهای فارس مرد خداشناس و نیکوکاری بود که او را درویش دانا میگفتند و ازآن جا که مرد پاکسرشت و خوشنیتی بود همهِ مردم شهر او را میشناختند و برایش احترام زیادی قائل بودند.درویش تصمیم داشت که در سال جدید به سفر حج برود به همین خاطر اول تمام کارهایی را که باید انجام میداد مرتب کرد و تصمیم گرفت کمی زودتر سفرش را شروع کند تا این که در شهرهای میانراه استراحت کند و جدا از قافله و آهسته آهسته به سوی خانهِ خدا برود.روزها راه میرفت و شبها را در روستاها و شهرهای میانراه منزل میکرد. یک روز در میان بیابان به کاروانسرایی رسید و از آن جایی که دیگر غروب شده بود تصمیم گرفت شب را همانجا بماند. از قضا این کاروانسرا، کاروانسرایی متروک بودکه محل دزدها و راهزنان بود و آنها چون درویش را با کولهپشتیاش دیدند خوشحال شدند که تنهاست و کسی به دادش نمیرسد.درویش گفت: من پول و پلهای که به درد شما بخورد ندارم. لباس من هم که به درد شما نمیخورد. من یک درویش پیر هستم که به سفر خانهِ خدا میروم و مختصر پولی دارم. - این شما و این هم کولهپشتی من. اما بگذارید من بروم. دزدها خندیدن...
نظرات
ارسال یک نظر